مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

عشق مامان و بابا

پایان 21 ماهگی

چند روزیه که تلاش میکنی تا خودت از یخچال آب برداری،وقتی که لیوانت بلند بود میتونستی یه مقدارپدال آبریز رو فشار بدی و آب برداری و اما ازدیروز با لیوان خودت هم تونستی آب برداری و اونقدرلذت میبردی ازاینکار که تمام آشپزخونه رو آب برداشت،هی لیوان رو پرمیکردی و میاومدی میریختی تو سینک. اولش من و بابا هم ذوق میکردیم ازاینکه قدکشیدی و خودت میتونی هر وقت آب بخوای بری آب بخوری ولی بعد به خودمون اومدیم دیدیم که موقع راه رفتن تو آشپزخونه صدای شالاپ شولوپ آب میاد و طی یه عملیات من سرت و گرم کردم و بابا رفت قفل کودک یخچال رو فعال کرد.بعد هی تلاش میکردی و پدال رو فشارمیدادی ولی آبی در کار نبود و با ناراحتی دستات و باز میکردی و میگفتی نی. قربون اون...
24 اسفند 1391

اسم مامان رو برای اولین بار گفتی

همین الان در همین ساعت مبینا اسم من رو صدا زد لحظه ی خیلی باشکوهی بود انگار دنیا رو بهم دادن وقتی من تو اتاق بودم بابا اسم من رو صدا کرد و پشتش مبینا هم اسم من رو صدا کرد،اونقدر خوشحال شدم که بخاطر دیدن خوشحالی من،مبینا هی اسم من رو میگفت و سه تایی با هم میخندیدیم. خدایا شکرت،این شادی رو جاودانه کن ...
17 اسفند 1391

درخت کاری

امسال تصمیم گرفتیم که یه نهال به نام مبینا تو حیاط خونه مامانم بکاریم. روز 15 اسفند نتونستیم که بریم خونه مامانم و زحمت کاشت درخت افتاد گردن باباجون مبینا و یه نهال خرمالو و یه سیب به نام مبینا تو حیاط کاشته شد. اینم چندتا عکس از مبینا و درختش اونقدر دخترکم ذوق زده شده بود وقتی بهش گفتیم این درخت مال تو هست و باید بهش اب بدی تا بزرگ بشه که دو دستی درخت رو چسبیده بود ول نمیکرد با ذوق فراوون گفت ما  ماااااااااااااااااان ل(کسره)ل(فتحه) *مبینا جان تا امروز 21 ماه و 22 روز سن داره* ...
17 اسفند 1391

20 ماهگی

عشق مااااااااااااااااااااااااااااااامااااااااااااااااااااااااااااان تو چقدر بزرگ شدی،آخه من چطوری تک تک لحظات با تو بودن رو ثبت کنم،حتی وقت نمیکنم که بشینم و اونها رو تو ذهنم مرور کنم.روزها با سرعت باد دارن میگذرن چند ماه دیگه دوسال و نه ماه با تو بودن رو پشت سر میگذارم. تو راه برگشت از شیراز(اصفهان)   دختر کتابخون مامان از اینکه اینقدر خوب و مهربونی لذت میبرم از اینکه مثل مامان دختر مرتبی شدی و همه اسباب بازیهات رو بعد از بازی کردن دوست داری سرجاش بگذاری لذت میبرم،ازاینکه اگر یه آشغال رو زمین ببینی سریع میبری می اندازی سطل زباله و پشت سرش میگی غا(یعنی آشغال بود) لذت میبرم،از اینکه تا غذامون رو میخوریم ظرف ...
25 بهمن 1391
1